شیر کوچولوی ما شیر کوچولوی ما ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات کودکی شیرشاه

گشتی در خاطرات (تلخ یا شیرین)

  اول از همه از چند روز پیش بگم بعدش ....   میریم به دو سال قبل یعنی اواخر اردیبهشت ١٣٩٠   شنبه ٢١ اردیبهشت آخرین روز برگذاری    بیست و ششمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران بود   منم با عمه جونی رفتم ببینم چه خبره   فقط تو چادر های غرفه کودک گشت زدیم   چند تا کتاب و بازی خریدیم   با بچه ها نقاشی کشیدم خمیر بازی هم کردم    یه تقویم بزرگ مخصوص کودک وکلی بادکنک جایزه گرفتم   تو جشن شبکه دو که به طور زنده پخش داشت هم شرکت کردم   عمو مهربون مجری برنامه بود    یه عالمه ...
24 ارديبهشت 1392

اندر احوالات بیستم اردیبهشت 92

  اول سلام به روی گل همتون   امروز جمعه بیستم اردیبهشت بالاخره طلسم شکسته شدو   موفق شدیم بریم نمایشگاه گل پارک گفتگو   خیلی زیبا گلها رو تزئین کرده بودند اما   من هیچی بهم خوش نگذشت چون   هم هوای سالن بینهایت دم داشت هم اینکه    چون روز آخر نمایشگاه بود و هم روز تعطیلی   اونجا خیلی خیلی شلوغ بود   منم که کوچولوی کوچولو   دو نفر که جلوم وامیستادند دیگه هیچی نمی دیدم   خلاصه اینقدر بدقلقی کردم که بقیه همراهام مجبور بشند   ...
20 ارديبهشت 1392

آب بازی یه اتیشپاره در آب و آتش

    دوست جونیام سلام من کلا آب و آب بازی رو خیلی دوست دارم   برای همین همیشه سعی میکنم غیر از گلهای حیاط    گلهای قالی رو خودم یواشکی آب بدم   فکر کنم کمی هم رشد کردند و بزرگتر شدند   وقتی هم بزرگترها چشم میگردونند میبیند که   هر شیر آبی که دستم بهش میرسه باز شده   من نمیدونم نگران قبض آب هستند یا سرما خوردن من   برای اینکه من دست از آب بازی توی خونه بردارم حدود سه هفته پیش جمه شب   رفتیم بوستان اب و اتش   خیلی تماشایی بود   با وجود هوا ی خیلی سرد،فواره های زمین...
18 ارديبهشت 1392

شیر کوچولو اوف شده

      امروز بر خلاف شیطنت های همیشگیم   روی کامیونم آروم  نشسته بودمو سی دی کوچولوها رو میدیدم   که یهو نمیدونم چطور شد   قسمت باری کامیون خورد توی صورتم   درد وحشتناکی بود و زودی زدم زیر گریه   عمه ای پرید منو محکم بغلم کرد گفت:    چیزی نشد عزیزم ،هیچی نیست گلم   ولی رنگ خودش مثل گچ دیوار شده بود   آخه گوشه باری خورده بود توی لبم و خیلی خون می اومد   سریع منو رسوند درمانگاه نزدیک خونمون   دکتر دید وگفت چیزی نیست ولی یه دونه بخیه میخواد   خیلی زود کارشون تموم شد ولی من خیلی تر...
16 ارديبهشت 1392

جشنواره عکس نوروزی1392

        این جشنواره عکس هم با تمام زحمتهاش بالاخره به پایان رسید     و هیراد خوشتیپه با ١٦٤٢ رای بین ٣٦١ شرکت کننده خوشگل نازنازی     مدال برنز رو به گردن آویخت         یعنی من   نفر سوم شدم         رتبه نام کودک تعداد رای مجموع امتیاز 1 مطهره رحیمی 3191 15954 2 آوا مطلبی 2846 14230 3 هیراد رحمجو ...
15 ارديبهشت 1392

برای پنجمین بار در صفحات دوست خوبم شهرزاد

    از اول ماه هر روز به گیشه روزنامه فروشی سر میزدیم   ولی دست خالی برمیگشتیم   فکر میکردیم این ماه چاپ نمیشه که دیروز    پنجشنبه دوازده اردیبهشت بابایی با شماره جدید شهرزاد به خونه اومد   شماره 58 اردیبهشت 1392   البته  بابایی با لبخند خاصی به من مجله رو ورق زد   عکسم برای ششمین بار توی این مجله چاپ میشد   اینبار به خاطر نفرات برتر جشنواره زمستانه آسمان           صفحات شهرزاد رو که ورق میزدیم چشمم به عکس دوست آشنایی خورد &nbs...
13 ارديبهشت 1392

شونزده بدر هم رفتیم ددر

  شانزدهم فروردین امسال یعنی آخرین روز تعطیلات   به جشن نوروزی که تمام ایام عید در برج میلاد بر پا بود رفتیم   خیلی خیلی خوش گذشت   کلی بدو بدو روی زمین چمن ، وسایل بازی که من خیلی دوستشون دارم ، نمایشهای آداب و رسوم ورقصهای اقوام ایرانی   بالا و پائین پریدن موقع برنامه و موسیقی مخصوص ما کوچولوها   دیدن کلی حیوون مختلف  که اونجا بود   ونقاشی کشیدن با بچه ها   چیزهایی بودند که باعث شد طی تمام اون روز خنده از صورتم کنار نره   یه عموی مهربون هم به بچه های بزرگتر از من که قران می خوندن...
13 ارديبهشت 1392

سیزده بدر 1392

  بخاطر اینکه چند وقتی نتمون مشکل داشت   نتونستم تند تند همه خاطرات نوروز رو توی فروردین بنویسم   یه کمی دیر شد ولی اشکالی نداره   مهم نوشتنشه   خلاصه سیزده بدر امسال هم مثل سالهای گذشته   با عده ای از اقوام به پارک نزدیک خونه خاله زری(دختر خاله مامان منظر) رفتیم   فکر کنم به من از همشون بیشتر خوش گذشت   چون فارغ از همه مشکلات دنیا فقط شیطونی و بازی کردم ...
9 ارديبهشت 1392

هشت بدر 1392 در اطراف تهران

  هشتم عید امسال در اطراف تهران سپری شد   و از اونجایی من عاشق طبیعتم   خیلی خیلی بهم خوش گذشت کلی کنار رودخونه خاک بازی کردم   تازه دوباره سوار همون اسبی که پارسال شده بودم  هم شدم       موقع برگشتن مامانم و عمه جونی رفتند از یه شیرینی فروشی خیلی شیک   توی لواسون شیرینی بخرند که من باهمون لباسهای خاکی و موهای ژولی پولی   از توی ماشین با سیبی که توی دستم بود دویدم که برم   مثل همیشه شیرینی ...
7 ارديبهشت 1392